
گفتم بگیرد از من این جان را نمی گیرد
قابل نمی داند که جان از ما نمی گیرد
دلگیرم از خاموشی شب های بی مهتاب
با او دلم حتی در این شب ها نمی گیرد
بی او دلم می میرد آخر گر چه می دانم
از مرگ ماهی ها دل دریا نمی گیرد
انبوه غم ها در دلم طوفان به پا کردست
دریا درون قطره آری جا نمی گیرد
می بینمش وین پرسشم بر لب که آیا او
می گیرد از ما جان ما را یا نمی گیرد؟
شمعی که می گرید چنین شاید نمی داند
در روز بارانی دل پروانه می گیرد
در من که عمرم در جوانی رو به پایان است
می دانم آخر برف پیری پا نمی گیرد
:: موضوعات مرتبط:
شعر ,
,
:: بازدید از این مطلب : 358
|
امتیاز مطلب : 75
|
تعداد امتیازدهندگان : 26
|
مجموع امتیاز : 26